شیما
فراز و نشیب های زندگی من
همیشه در جستجوی یافتن بودم و عاشق کشف دنیای ناشناخته ها و یادگیری، و در هر زمینه ای حتی سطحی و مختصر دانشی آموخته بودم؛
در دنیای ورزش به هر رشته ای ناخنکی زده بودم، از ژیمناستیک و پینگ پنگ و بدمینتون، تا اسکیت و شنا و دو و یک تابستان هم رفتم بسکتبال.
هنر هم که از تابلو چهل تکه درست کردن بگیر تا بافتنی و قلاببافی و مکرومه بافی، پتینه و سرامیک.
دیپلم آرایشگری هم گرفتم و بعدها دوره تخصصی رنگ و مواد و بعد هم کاشت ناخن.
طراحی لباس هم که پررنگ ترین عشقم بود و بخاطر همین دوست داشتم خیاطی هم یاد بگیرم که این تنها چیزی بود که مامانم گفت نه، چون خودش خیاطی می کرد خیلی عالی و حرفه ای، البته هیچوقت بعنوان شغل ازش استفاده نکرد و برای علاقه اش به این هنر فقط برای ما میدوخت، و گفت کار سختیه و توقع اطرافیانت که همش خرده فرمایش دارند دردسر ساز میشه( حتما تجربه خوبی نداشته).
آشپزی و خانه داری تنها چیزی بود که شدیدا در حد زیر صفر بودم و هیچوقت یادنگرفته بودم و سراغش نرفته بودم تا اینکه دانشگاه شمال، آمل، مهندسی صنایع قبول شدم و دوری از تهران و خانواده، توفیق اجباری شد که اونم یادبگیرم و جالبه که حتی تو آشپزی هم رفتم سراغ انواع گوناگونش و به همین آشپزی ایرونی بسنده نکردم، اونموقع مثل الان کانال های مختلف آشپزی ملل و انواع و اقسام کتابها و مجله های خارجی نبود و سرعت اینترنت هم که با سیم تلفن وصل میشدی به مودم و کسی تلفن رو برمیداشت قطع میشدی، امکان استفاده از دنیای اینترنتی رو گرفته بود.
یه مغازه تو مرکز خرید ایران زمین میشناختم که همیشه کتابهای خاص داشت رفتم کلی کتاب خریدم، آشپزی هندی، تایلندی، کره ای و با این ۴ تا کشور شروع کردم، تو هرمغازه ای هم مثل الان نبود بری بگی ادویه تاکو یا تیکا ماسالا، صدتا برند بذاره جلوت، میرفتم عطاری ۳۰ نوع ادویه میخریدم میومدم خونه آسیاب میکردم و مخلوطش می کردم تا یه ادویه پلو هندی درست کنم، کلا همیشه دنبال کارهای سخت و به چالش کشیدن خودم بودم، یکی نبود بگه قورمه سبزی به این راحتی و خوبی چش بود که رفتی تای فود یاد بگیری، بیچاره مامانم و خواهرا و برادرم هم که موش آزمایشگاهی بودند.
شعر و ادبیات هم که عاشقش بودم، هم شعر میگفتم هم داستان کوتاه مینوشتم و تمام کتابهای شعر ایران زمین هم خونده بودم مثلا شعر شاعری ناشناس در یه مجله لوکال.
شبهای کنکور که از صبح تا شب درس میخوندم از شب تا صبح هم دکلمه میخوندم تو اتاقم با صدای بلند و چالشم تو شعرخوانی این بود که برم سراغ طولانی ترین شعرها و حفظشون کنم.
کلاس تند خوانی میرفتم که تندتر کتاب بخونم، و کلاس هیپنوتیزم و پرواز روح😀 اینجاست که میگن به حق کارهای نکرده😂این کلاسها که میگم مربوط به سنین ۳۰ سالگی نیستا، ۱۵ سالم بود عاقا جان🙂
کار فنی هم که نگو از شیر و دوش عوض کردن تا عوض کردن لوله های آب زیر سینک و خلاصه نگم براتون……
اولین و کاملترین وسیله ای که برای جهیزیه ام خریدم جعبه ابزار بود.
عاشق شیمی بودم و اتفاقا تو المپیاد شیمی هم قبول شدم، بعدا میخواستم یه قسمت از گاراژ خونه رو آزمایشگاه شیمی کنم،
تو دانشگاه استاد شیمی رییس دانشگاه هم بود، آقای قصابی اومد سراغم گفت دکتر رستمی تو رو کار داره پاشو بیا، منم با سکته رفتم، تو امتحان خیلی سختی که گرفته بود من ۲۰ شده بودم گفت تقلب کردی و منو همونجا نشوند گفت حالا بیا این امتحان رو بده😳 خودش ۲۰ تا سوال در حد اورست تو یه کاغذ نوشته بود گذاشت جلوم گفت حالا اینارو جواب بده ببینم به جای ۲ ساعت هم ۴ ساعت وقت داری، منم ۲۰ دقیقه ای تموم کردم بازم ۲۰ شدم، نمیومده درسخون باشم چرا؟؟ شاید به خاطر موهای عجق وجق سبزم بوده؟؟
البته بگم که این درسخونی افراطی همون ترم اول تو آمل در نطفه خفه شد و بعدش رفتیم در حد ۲۵ صدم بالاتر از رددی😂ولی همچنان ریاضی و آمار همیشه ۲۰ بودم، اقتصاد رو دوبار افتادم،
حتی فال قهوه و تاروت هم یاد گرفتم، یعنی تو یه مهمونی فامیلی تو یه شب برای ۲۰ نفر فالم میگرفتم، عاقا فالا💯، از خودشون باید بشنوید
همینجا یه پرانتز باز کنید، بعدا یادم بندازید یه خاطره قشنگ در مورد فال براتون تعریف کنم، با عنوان: مهندسِ رمّال🤦🏻♀️
شعر و ادبیات ارثیه پدریم بود، ( البته عاشق کتاب بودن و کتاب خوندن رو از مامانم یادگرفتم، ولی شاعری رو از پدرم چون او هم شاعر بود)
دکوراسیون و چیدمان خونه هم ارثیه مادریم بود، مامانم سه ماه یکبار به n فاکتوریل چیدمان خونه رو عوض میکرد، خودش تنهایی، حتی آشپزخونه رو، یخچال و میز آشپزخونه و گاز به مدلهای مختلف جابجا میشد، وقتی بچه بودیم فقط ماشین لباسشویی ثابت بود و ماشین ظرفشویی هم نداشتیم، وقتی بزرگتر شدیم دیگه گاز و ظرفشویی هم تکون نمیخورد ولی میز آشپزخونه و کابینتها که فلزی بودند هی رنگ میشدند، پرده های خونه سالی یکبار عوض میشد گاهی هم تغیرات جزیی جواب نمیداد و از طبقه دوم به طبقه سوم نقل مکان میکردیم🤣 با اینکه یه متراژ و یه نقشه بود😳و منهم اتاق خودم و خواهر و برادرم رو چندماه یه بار رنگ میکردم با کلی طرح های گرافیکی،
علاقه ام به چیدمان و دکور خونه در حدی بود که بعد از آمل رفتم دانشگاه سراغ معماری داخلی. در این زمینه هم همه کاری کردم از چیدمان منزل تا جهیزیه و سیسمونی، دیزاین ایونتهای مختلف مثل بله برون و …بازسازی و دکور منزل، فروشگاه، بیمارستان ( بیمارستان قلب رجایی و بخش فیزیوتراپی بیمارستان فرمانیه)، باشگاه استقلال و ……
تاتر و داستان نویسی رو فراموش کردم؟ نه فکر کنم بهش اشاره کردم.
مامانم طفلی به هرسازم میرقصید در مورد کلاس رفتنهای گوناگون و بعدشم هرکاری یاد میگرفتم به خودش میفروختم، یه سال زدم تو فاز شیرینی پزی و کلی برای عید شیرینی پختم و همرو بهش فروختم، موهاشو رنگ میکردم، ناخن میکاشتم هرکاری میکردم اولین مشتریم بود 🤣🤪
خودش همیشه سفره ۷ سین خیلی قشنگ درست میکرد، یه سال با خواهرم و دوستم شو ۷سین و شال گذاشتیم بازم به مامانم فروختم،
ولنتاین شو گذاشتم، یادم رفته بود همینکه مینویسم هی یادم میاد.
ریاضی و انگلیسی تدریس کردم و کامپوتر هم که از اتوکد تا تری دی مکس و طراحی وب هم یادگرفتم.
فکر نمیکنید چیزی رو از قلم انداخته باشم؟؟؟؟
بعد از برگشت از آمل در شرکت همکاریهای بین المللی آریا مشغول به کار شدم به مدت ۳ سال.
آهاااااان اینو یادم رفت بگم که برادرم نمایندگی بیمه پارسیان رو گرفت و من مدت فکر کنم ۳ سال هم کار بیمه کردم و الان هم که نزدیک سه سال میشه تو زمینه فروش بیزنس شخصی خودم رو دارم: بهترین برند آمریکایی skincare.
خلاصه به هرکی میرسیدم یه چیزی میفروختم یا یه محصول یا یه سرویس و خدمات،
آمریکا هم که اومدم به هر کاری یه سری زدم تا از مهندسی مکانیک رسیدم به بیزنس و بعدشم حسابداری،
تازه که رسیده بودم میخواستم رستوران خودم رو داشته باشم و شش ماه کیترینگ کردم، با چندجا قرارداد بسته بودم و غذا می پختم، بعدش هم سفره عقد و کار در دفتر وکالت و … بگم بازم؟؟
تنها رشته ای که هیچوقت سراغش نرفتم و نخواهم رفت، کار درمان و بیمارستانه، چون شدیدا از خون میترسم در حد غش، و خیلی هم آدم بددلی هستم،خلاصه تو این مورد داغونم، تو دانشگاه هم یه درس عمومی بایولوژی یا آناتومی باید برمیداشتم،۴ سال طفره رفتم شاید فرجی بشه که نشد و آخرش بایولوژی موجودات دریایی رو برداشتم، حداقل از خون و آناتومی انسان دور باشم.
ولی بازم بگم که در این مورد هم باز با چالش روبرو شدم و وقتی مامانم سخت ترین عمل جراحی رو کرد در زمان مراقبت ازش هرکاری بگید کردم، از آمپول زدن تا پانسمان با چشم بسته، البته در حد معجزه بود چون الان فکر میکنم اون من نبودم،
چیزی هست نگفته باشم؟؟؟؟!!!!!😀
همه بالا پایینهارو رفتم و با چالشهای بزرگ و کوچکی روبررو شدم، گاهی کوچک بود و بعداز یه مدتی از پسش برمیومدم و قوی تر میشدم و گاهی بزرگ بود، بزرگ ……..
مثلا سال دوم دانشگاه، پدرم که ۴۷ سالش بود رو از دست دادم، از دست دادن پدر تو هر سن و هر زمانی یک چالش بزرگه که باید با مهارت خاصی ازش موفق بیرون بیای، ولی برای من دراون زمان و باتوجه به شرایطی که بودم و ارتباط خاصی که بین ما برقرار بود و هزاران جزییاتی که الان لازم به نام بردن نیست، من و خانوادم از روزهای خیلی سختی گذشتیم، توی این روزها درسته که خورد و خاکشیر شدیم🤦🏻♀️🤣ولی کوبیده شدیم و ازنو ساخته شدیم، قوی تر، محکم تر، نه تنها شهامتمون برای زندگی، نه تنها شخصیتمون، بلکه روابطمون، بلکه ارزشهامون برای زندگی و همه آدمهای دوروبرمون
این اتفاق برای ما خیلی ناگوارتر ازون چیزی که باید بود، بود چراکه وقتی از نقطه اوج به زمین میخوری دردش وحشتناکتره تا از یک یا دوطبقه بالاتر بیافتی، ۳ شب قبل ازین اتفاق من تو دفترخاطراتم نوشته بودم که: من یکی از خوشبخترین دخترای رو زمینم،
و سه روز بعد…
خلاصه…..
اینهم گذشت ولی درد،روح آدم رو بزرگ میکنه و اگر درست باهاش روبرو بشی و ازش فرار نکنی مثل چکش داغی میمونه که الماس روحت رو نمایان می کنه،
خب بریم سر اصل مطلب……
اینهمه دانش و اطلاعات و هنر و کار چه نتیجه ای باید داشته باشه؟؟؟
همش مثل یک پازل کنار هم قرار گرفته تا من از خودم بپرسم آیا من ماموریت زندگیم رو تمام و کمال انجام دادم؟
و به این نتیجه رسیدم که خیر
خب ماموریت من تو زندگی چیه؟؟
پس من همچنان گم به دنبال رسالت زندگیم بودم با این فکر که نقشه خدا برای من چی بوده، نه اینکه نقشه کلی رو نمیدونستم، میدونستم که عشق ورزیدن و دوست داشتن و خدمت کردن، هدف کلی زندگی منه ولی جزییات این خدمت و اینکه درچه زمینه ای و چطور باید اجرا بشه، گم بودم.
من در خانواده ای به دنیا اومدم و بزرگ شدم که هم پدرم و هم مادرم، به تمام معنا نمونه عشق بی قید و شرط و خدمت مردم بودند، نمیتونم نام ببرم چندتا دانشجو، سرباز، و کسانی که تهران براشون غربت بود، خانه ما براشون سرپناه و آشیانه بود و چه کسانی که در خانه ما با محبت مادرانه مادرم و حمایت پدرم، مسیر زندگیشون رو راحت تر طی کرده بودند.
پدرم درخواستهای شغلی از ایتالیا، آمریکا، با حقوقهایی که اصلا قابل مقایسه با پول ایران نبود داشت و هیچکدوم رو قبول نمیکرد، یک روز ازش پرسیدم بابا به نظرت این دیوانگی نیست؟؟ گفت چرا اتفاقا هست، من دیوانه ام، دیوانه خدمت به مردمم و سرزمینم. من با بودنم لطف نمیکنم، مدیونم و دینم رو ادا میکنم، هرکسی در دنیا با رسالتی فرستاده شده و رسول است، من رسول محافظت هستم، تو هم رسالتت رو پیدا کن!!!
و من سالها در جستجوی اینکه رسالتم چیست؟؟؟
و بعد ازهمه شغلها و داستان های زیادی که قبلا براتون تعریف کردم، یک روز یک سخنرانی دیدم از کسی که همه راهها رو مثل من رفته بود و داشت میگفت آدمهای باهوش و کاربلد کمتر به موفقیت دلخواه میرسن و اغلب راهشون رو گم میکنند و احتیاج به یک کوچ دارند تا اونها رو هدایت کنه توی جایگاه درستشون.
تصمیم گرفتم برم پیش مشاور استعدادیابی، بعدش کارآفرینی و درنهایت هم بیزینس کوچ داشته باشم تا بتونم متمرکز روی رسالتم جلو برم.
پس از جلسه های خیلی مفید و طولانی و سمینارهای مختلف استعداد یابی، با کوچ خیلی خوبی که داشتم و دارم فهمیدم که رسالتم چیست و این کار رو شروع کردم
به نام شینوک و تاحالا همتون انتخاب این اسم رو میدونید.
رسالت من کمک به همه فارسی زبانانیست که در دهه های شصت باهزاران سختی و تناقض رشد کرده اند و الان جایی بین خواسته ها و مهارت هایشان گم شده اند، و یا مسیر رو یافته اند اما جویای رشدند.